ماهک کوچولوی ماماهک کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

روزهای با تو بودن

واکسن 18ماهگی دخملی.....

عشق مامان بلاخره یک سال و نیمه شدی،کم کم داری بزرگ میشی و دنیات هم بزرگ و بزرگتر میشه ،همه چیز رو درک میکنی و میفهمی ،با محیط بیرون بهتر ارتباط برقرار میکنی و خلاصه خانومی شدی واسه خودت..... دیروز بابا محمد صبح رفت مطب دکترت و ازش وقت گرفتیم تا هم چکاب ببرمت و هم واکسناتو اونجا بزنم.بابایی رفت و اسممون رو نوشت ما نفر چهلم بودیم♥♥ساعت یه ربع به هشت رسیدیم مطب و تقریبا نفر اخر بودیم،خانوم منشی خواست وزنت کنه که اونقدر گریه کردی منصرف شد مامان معصومم با کلی ادا و شکلک بلاخره راضیت کرد و رو ترازو نشوندت وزنت 9کیلو و نهصد بود که دکتر گفت وزنت خوبه اما قدت کمه....راستش یادم رفت از دکتر بپرسم قدت چنده ولی کمه دیگه جیگر مامان... ...
27 بهمن 1393

18 ماهگیت مبارک دخترم...

دخترم ،نفس های تو بوی مهربونی میده،چشمهات آرامش یک دریای بی کرانه،صدات قشنگترین ملودی دنیاست و بوسه هات.......وای از بوسه هات که انگار تمام خوشبختی رو به سمت من هل میده،من عادت کردم هر روز با صدای تو از خواب بیدار شم و با نگاه کردن به چشمهای مهربونت که یواش یواش برای خوابیدن بسته میشه شبم رو تموم کنم....تمام خستگی هام تمام مشکلاتم،تمام غصه هایی که دارم با بودنت  کم رنگ و کمرنگ تر میشه .تو یک دنیا معجزه ای،تو خلق شدی تا بیشتر و بهتر خدارو لمس کنم .تا باور کنم بنده ی لایقی بودم برای داشتن یه موجود زیبا و بی نظیر،یه دختر مهربون و شیرین،یه هدیه ی خاص و گرون قیمت.... ماهکم،دنیای من با تو ترکیبی از قشنگترین رنگ های  مداد رنگی دنیاس،گ...
23 بهمن 1393

اتفاقات یک ماه اخیر.......

دختر قشنگم روزهای طلایی عمرم کنار تو به سرعت باد میگذره اونقدر سریع که نمیتونم یه دل سیر نگاهت کنم..تو بزرگ میشی و روز به روز کارات بامزه تر میشه تمام زندگیم با تو و درکنار تو اروم و رویایی میگذره اونقدر با دیدنت احساساتی میشم که تمام مشکلات از یادم میره . بلاخره بابا محمد و بابا شاپور 15 دی از سفر برگشتن و تو خیلی با دیدنشون خوشحال شدی.. میخوام تو این پست برات اتفاقات مهم این ماه رو بنویسم دختر قشنگم.هنوز این ماه برای چکاب نبردمت دکتر از بعد از بیماریت قد و وزنتم نگرفتم ایشالا به زودی میبرمت چکاب .بیستم این ماه خاله احیای من با شوهرش و عروسش و دوتا پسراش اومدن عروسی تهران ،ظهر رسیدن خونه ی مامان معصوم و بعدش رفتن عروسی ،اخر شبم خاله ...
9 بهمن 1393
1